פֿـבایـآ وقــتـے בلت مـے گـیره چیڪار میکنـے...
میرے یـﮧ گوشـﮧ مـے شینـے....
هـے با نگـآت بازے مـے ڪنـے ڪـﮧ...
یـاבت برـﮧ مـے פֿـواستـے گـریـﮧ ڪنـے...؟!
یـﮧ لیواלּ آب مـے خـورے ڪﮧ ...
همـﮧ بغضـاتـو قـورت بـבے...؟!
انـوقت یـآבت میـآد خــבایـے و بـایـב تنهـا باشـے...؟
פֿـבاجـوלּ לּـمیــבونـے...
ایـלּ روزا چقــد פֿـבا بوבمــ
من به قلبم افتخار می کنم
با آن بازی شد !
زخمی شد ..به آن خیانت شد !
سوخت و شکست !اما به طریقی هنوز کار می کند . . . !
تنهـــــــــــــا نشسته ام...
اما تنهــــــــــــــــــــــــــا نیستم
یـــــــــــــادت امان تنهایی نمیدهد..
چه کــرده ای با مــن
حتی در ســـردترین شــب سال
نام تورا بــــبرم
...
بهـــار میــــشود ...
باور کن من هرگز لایق دوستت دارم های تو نبودم ؛ ملتمسانه از تو میخواهم :
دوستت دارم هایت را به کسی بگویی که لایق دروغهایت باشد …