هوا چــــقدر خوب و دونفرستـــــــ ...
من هستــــمـــــــ و خـــــــــدا ...
و در جاده زندگیـــــــ صورتم مهمانــــ نسیمیــــــ که معطر شده از امیـــــــد...
به خودم مـیگمـ:هیچ چــــیز ارزشـــ این رو نداره که دستــــم رو از دســــتانـــــ
مهــــــربون خدا بکشمــ بیرونــ .و بگذارمـــــ تو دستـــــ غیـــر خـــــــــدا
راســــتیــــ اونکه دستـــانـ خدا رو به غیــــر اون فروخــــــــــتـــــــــ
چه چیــــزیـــــ به دســــت اورد؟
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی
چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی
چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری
گاه سکــــــوت یه اعتراضه گاهی هم به انتظار
اما بیشتر سکــــــوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه
غمی رو که تو در وجودت داری توصیف کنه
پدر،آن تیشه که برخاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانـی من
یوسفت نام نهادند و به گـرگت دادنـد
مرگ، گرگ توشد، ای یوسف کنعانی من
گــرگــی دست به خودکشی زد و در وصیت نامه اش نوشته بود :
پوســتم را بسوزانید تا هیچوقت شغالی در آن نقش ما را بازی نکند که
نـِـــــــــفرین بره ای پشت سر ما باشد ....!!
شب است …
کلنجار میروم با خودم
با دلتنگی هایم
با قلب له شده ام
با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم … نگیرم …
بگیرم … نگیرم
نزدیک صبح است … دل را به دریا زدم
” مشترک مورد نظر در حال مکالمه می باشد “